برمی خیزم
با اندیشه حالم ، بی تاسفی برای گذشته، امیدوار به آینده
کوله بارم را می تکانم
از خیالات و اوهام
برگی را از زمین بر می دارم
بوی باران می دهد ، بوی خاک ، زندگی ، نوید حیات
آنقدر بی تاب بود که همه فهمیدند. موبایلش ضربه خورده بود و دیگر روشن
نمی شد. دوستش به شوخی می گفت این موبایل از دست تو راحت شد. بس که ازش
کار کشیدی ، خسته شد و خوابید.
هر روز که نه ، هروقت حرفی برای گفتن یا اندیشه ای برای سهیم شدن داشت
سراغ رایانه اش می رفت. ساعت و روز وشب نداشت. انگار اگر نمی نوشت راحت
نمی شد. کسی به وبلاگش سر نمی زد. تنها بود.