اندیشه های ساده در باب زندگی

یاداشت های روزانه

اندیشه های ساده در باب زندگی

یاداشت های روزانه

بادبادک کاغذی

بادبادک های کاغذی را دیده اید؟

توی آسمان غوطه ور می شوند. نرم ، آرام ، می روند بالا. بالاتر

تا زمانی که نخ در دستان صاحب بادبادک است همه چیز آرام است. پرواز هم بی خطر

وای به لحظه ای که نخ رها شود

انگار طوفانی بر پا شده

بادبادک به خود می پیچد. با شتاب این سو آن سو می رود و بعد

در آبی آسمان گم می شود.

امروز احساس بادبادکی رها شده را دارم............

 

روز پدر مبارک

بابای عزیزم

جایت آنقدر خالیست که حرفی برای گفتن باقی نمی گذارد. شاید تا یک ماه یا چند روز دیگر  نیکی کوچولو به دنیا بیاید.

در خیالم می بینم که چقدر خوشحالی. بله محمدرضای عزیز هم پدر می شود.

جایت خیلی خالی است.

اشک امانم نمی دهد.

روزت مبارک.

روز پدر.

خاکستر و ققنوس

مثل فلج شدن بود. انگار مغز و دل و دستش دچار رخوتی بودند که اجازه ی کارکردن را نمی دادند. غوغای درون آثار بیرونی خود را عیان ساخته بود. او مانده بود و پوشه های باز و ناتمام از دوره های مختلف زندگی. هر کسی آمده بود برگه ای به این پوشه ها افزوده بود و وقت رفتن یادش رفته بود اثرش را بردارد و پوشه را ببندد و برود. کلافه بود. از خودش ، از زندگی، از دوستان ، از کارش. تصمیم داشت چهارشنبه سوری در دلش بر پاکند، همه را یکجا بسوزند و رقص خاطره ها را در شعله های آتش ببیند. خاکستر که می شدند با یک فوت پاکشان می کرد و همه چیز را بر باد می داد و باد شاید خاکستر را می برد تا دور دست ها. آنجا که دیگر جایی برای یادآوری نبود. پاک پاک می شد و مثل کویر تا چشم کار می کرد همه جا را می شد دید و ابهامی نبود، بادی نبود، هیچ نبود، هیچ. آنوقت ققنوسی می شد که از آتش زاده شده بود و پر پرواز داشت و می پرید تا ناکجا آباد.