اندیشه های ساده در باب زندگی

یاداشت های روزانه

اندیشه های ساده در باب زندگی

یاداشت های روزانه

به یاد دوست

... آهی کشید.

چشم هایش را باز کرد.

بلند شد و روی تخت نشست.

احساس بی نیازی می کرد.

سبک شده بود.

پاهایش جانی دو باره گرفته بود.

  آرام از تخت پایین آمد.

می توانست راه برود.

مرد جوانی روی تخت کناری در خواب بود. دلش نیامد بیدارش کند.

سایه ی داخل اتاق شد. صدا زد :

مسعود جان، مادر، بیا. دستت رابه من بده عزیزکم. سال هاست در انتظار دوباره راه رفتنت بودم.

بیا مادر. بیا  متظرت بودیم. آقاجان و رشیده بیرون هستند.

جایت پیش ما خالی بود. بیا مادر. دستت را به من بده. سال ها در حسرت قدم هایت بودم.

باورش نمی شد.

مادر بود.

مثل همیشه تمیز و زیبا.

انگار از خوابی سنگین بیدار شده باشد.

فهمید وقت رفتن است.

برگشت.

به ویلچری که سال ها او را جابجا کرده بود نگاه کرد.

خودش را دید که روی تخت خوابیده.

گفت :

مادر جان، خوش آمدی. دستم را بگیر. من هم دلتنگتان بودم. .....


29 مهرماه 1392

به یاد  روانشاد سید مسعود اسماعیلی شاعر عزیز شهرمان