اندیشه های ساده در باب زندگی

یاداشت های روزانه

اندیشه های ساده در باب زندگی

یاداشت های روزانه

داستانک

چطور شروع شد؟ خودش هم نمی دانست. توی قطار بود. بله. خسته و کوفته با دستی پر خودش را به ایستگاه قطار رساند وبالاخره روی صندلی قطار نشست. غرق درافکارش بود. نمی دانست صندلی کناری خالی بود یا مسافر قبل از او نشسته بود. آن روز ها ذهنش خیلی آشفته بود. سعی کرد بخوابد. چشم هایش را بست.  نه. آنقدر خسته بود که این کار هم امکان نداشت. بسته ای را روی پاهایش گذاشته بود  و مراقب بود تا نیفتد. صدای مسافر باعث شد تا از دنیای افکارش بیرون بیاید. می گفت بسته سنگین است. می خواست کمک کند  و جای بهتری برای گذاشتن آن پیدا کند. آنقدر گفت که تسلیم شد. بسته را به مسافر داد و تشکر کرد. داستان ادامه داشت. سوال می کرد ، جواب می داد ازخاطراتش ، کتابهایی که خوانده بود ، از تدریس و دانشگاه و از همه چیزی حرف زد. وقتی قطار به مقصد رسید هنوزحرف های ناگفته ی زیادی داشتند. باید می رفت. شماره را روی بلیط نوشت و رفت. عینک ، چهره ی آشنا و ساعت مشکی که انگار روی صفحه اش تراش خورد بود . به یادش ماند. روزها آمدند و رفتند. یک روز در اتاق باز شد و او آمد. شدند همراه  هم. می آمدند. می رفتند. پیاده رو ها و خیابان ها شاهد بودند. دوش به دوش هم. زمستان که می شد دستهایش در جیب کت او گم می شد و گرم. قهر می کردند. آشتی می کردند. دوستی می کردند. هر کدام در دنیای خود بودند و سهمی از دنیا ی دیگری داشتند. . سروهای ساعی شاهد بودند. گربه ها و کلاغ ها هم. دلشان به هم خوش بود. شده  بودند سنگ صبور هم. چطور ادامه پیدا کرد؟ نمی دانست. انگار سال های سال بود که آشنای هم بودند. آنقدر آمدند و رفتند تا رازهایشان را برای هم بازگو کردند. رازهایی سنگین و دلهره آور. با هم تحمل کردند. هر کدام منتظر رفتن دیگری بودند. ولی ماندند. بهار. تابستان . پاییز. زمستان. ومسافر بی قرار بود. می خواست برود. می خواست تغییر ایجاد کند. با رفتن. می خواست با رفتن تغییر ایجاد کند. اشک ریخت که نرود. اما رفت. آبی بر آتش ریخت و رفت. تنها ماند. به نبودن ها عادت کرد. پیاده روها و خیایانها شاهد بودند. سروهای ساعی خاطره شدند.  گربه و کلاغ ها هم. مسیرش را عوض کرد. راه جدید. می رفت و می آمد. مسافر زنگ می زد. از حال هم باخبر بودند. او جواب می داد و فاصله ها را می دید. تندی ها ، کارهای ناتمام ، دلخور یها . پرخاش می کردند. پشیمان می شدند. بازهم . و بازهم. نمیدانست چطور تمام شد. کم کم دور شد.  طاقت هیجان وشور مسافر را نداشت. انگار باید می رفت. اگر می ماند مسافر هم اسیر می شد. دل کند تا او هم دل بکند و برود.  مسافر می گفت یادت باشد هر چیز خوبی در این دنیا مال ما نیست. مسافر خوب بود و باید می رفت.