برمی خیزم
با اندیشه حالم ، بی تاسفی برای گذشته، امیدوار به آینده
کوله بارم را می تکانم
از خیالات و اوهام
برگی را از زمین بر می دارم
بوی باران می دهد ، بوی خاک ، زندگی ، نوید حیات
خدای من مهربان است
نمی ترساندم ، دوستش دارم
دستم را می گیرد ، امید می دهد
احساسش می کنم
زمزمه می کنم با عشقی عظیم :
"خدایا مرا به خود وامگذار"
نسیمی می وزد
شاخه ای تکان می خورد
لبخندی از رضایت بر لبانم نقش می بندد
"صدایم را شنید..."
سبک بالم ، سبک بارم
می خوانم ، می خوانم :
" برخیز رها شو از خویشتن خویش
از راه عنایت بشناس ره خویش
ره روشن و پاک است
جان مست نگاه است
برخیز شتابان
این پیله فروریز "