یک سال می گذرد از غیاب دوست
من مانده در عزا و غم و حزن و بی کسی
تقدیرمان چه بود در این پهنه ی حیات
دل خون شده ز غم و درد بی کسی
دیگر خیال دلم فارغ از کسی است
جز تو نیامده در ذهن من کسی
در لحظه لحظه ی این سال پر ملال
جای تو خالی و دل من،خون ز بی کسی
رفتی و ماند به جا دره ای وسیع
ای وای من که دلم ناتوان شده
اشک است می چکد از گونه ام بسی
یک سال می گذرد از غیاب دوست
من مانده در عزا و غم و درد بی کسی
فرهاد بود پدر، تیشه ای نداشت
رفت و گذاشت پشت سرش عاشقان بسی
به یاد پدر. 12 آبان ماه 1392. از اصفهان بر می گشتم و اشک امانم نمی داد.