اندیشه های ساده در باب زندگی

یاداشت های روزانه

اندیشه های ساده در باب زندگی

یاداشت های روزانه

حیرانی1

دیروز پیامکی از دوست عزیزی دریافت کردم.

به دیدار  یکی از دوستانش رفته. جایی دور که من نمی شناسم.

کسی که دست روزگار و بازی تقدیر برایش انزوا و تنهایی را رقم زده است.

اندیشمندی که که اکنون در خلوت خود با افکارش کلنجار می رود و روز های زندگیش را با چوب خط کشیدن بر هر ورقی که دارد ، گوشه ی هر کتابی که می خواند، می شمارد.

نوشته بود ، بر سر در اتاقش  این عبارت جاخوش کرده :


چه گذر کرد  به نطفه آن شبم

که این سانم و خموش

واژه در من

نگاه در او


غربتی

امروز صبح سوار اتوبوس شدم. مثل همیشه. سر جای همیشگی نشستم. دو ایستگاه بعد مردی میانسال با دسته ای فال حافظ سوار اتوبوس شد. رو به خانمها کرد و گفت: نیت کنید و فال بخرید. من غربتی نیستم. اهل اصفهانم. همانم که زنم تومور  مغزی داشت و پانزده روز است که فوت کرده، خدا رحمتش کند. نیت کنید و یک فال بخرید.

همه شنیدند ولی خبری نشد. تاکیدش بر غربتی نبودن حس غریبی داشت. گوشه ای نشسته بود. اصراری برای فروش فال هایش نداشت.

می خواستم بگویم: حتی اگر غربتی هم بودی، اصل ماجرا عوض نمی شد. غربتی هم دل دارد. غربتی هم احساس دارد. غربتی هم رنج می کشد. غربتی هم انسان است. فقط چون غریب است میان به ظاهر آشنایان، غربتی می شود. دلم برای تمام غربتی ها سوخت.

وقتی پیاده می شدم به نیت دوست عزیزی یک فال خریدم.


نیکی پیر مغان بین که چو ما بدمستان

هر چه کردیم به چشم کرمش زیبا بود