در ایام قرنطینه بود که فهمیدم و البته به یقین رسیدم پنجره چه اهمیتی در زندگی من دارد،
می توانم ساعت ها روی صندلی یا روی زمین بنشینم ( البته روی زمین نشستن بهتر است)، پرده را کنار بزنم و پنجره به حیاط خانه نگاه کنم.
یا اینکه پرده را کنار بزنم و به گلدان های تراس خیره شوم.
هر کدام عالمی دارند.
گاهی فکر می کنم خوب بود آدمیزاد هم بعد از مرگش تبدیل به دانه می شد.
دانه ای که به عزیزترین کس او به ارث می رسید.
بعد آن عزیزترین کس این اختیار را داشت که هر وقت خیلی، تاکید می کنم، خیلی دلتنگ صاحب دانه می شد، از تراس خانه گلدانی بر می داشت و دانه عزیز را در آن می کاشت و آبش می داد و بعد روزها و ماه ها از پشت پنجره به گلدان خیره می شد تا جوانه بزند و بشود کسی که از دست داده.
می دانم
سبز خواهی شد....
اعتراف کردن کار راحتی نیست.
معمولا آدم ها را تحت فشار قرار می دهند تا اعتراف کنند. اعتراف به کارهای کرده و نکرده، خطاها، لغزش ها،...
من می خواهم خیلی شفاف و آسوده اعتراف کنم. شاید خلاف رسم و رسوم عادی باشد، خدا مرا ببخشد.از این که زمین کمتر می لرزد، از این که رفت و آمدها در زمین و هوا و دریا کم شده خوشحالم،
از این که حتی برای مدتی کوتاه پرندگان، چرندگان و خزندگان و ... دوباره صاحب اصلی و مالک طبیعت شده اند خوشحالم.
از این که تلنگر محکمی بر ذهن خودشیفته و خفته ما انسان ها بودی خوشحالم،
از این که ما را از عرش یه فرش آوردی در چاردیواری خانه ها گرفتار ، خوشحالم. لازم بود تا قدر زنده بودن، نفس کشیدن و با هم بودن را بدانیم و حق حیات این کره خاکی را با تمام اجزاء آن دوباره به رسمیت بشناسیم.
تو می روی و ما می مانیم با درس هایی که از بودنت گرفتیم.