دیروز پیامکی از دوست عزیزی دریافت کردم.
به دیدار یکی از دوستانش رفته. جایی دور که من نمی شناسم.
کسی که دست روزگار و بازی تقدیر برایش انزوا و تنهایی را رقم زده است.
اندیشمندی که که اکنون در خلوت خود با افکارش کلنجار می رود و روز های زندگیش را با چوب خط کشیدن بر هر ورقی که دارد ، گوشه ی هر کتابی که می خواند، می شمارد.
نوشته بود ، بر سر در اتاقش این عبارت جاخوش کرده :
چه گذر کرد به نطفه آن شبم
که این سانم و خموش
واژه در من
نگاه در او