اندیشه های ساده در باب زندگی

یاداشت های روزانه

اندیشه های ساده در باب زندگی

یاداشت های روزانه

غربتی

امروز صبح سوار اتوبوس شدم. مثل همیشه. سر جای همیشگی نشستم. دو ایستگاه بعد مردی میانسال با دسته ای فال حافظ سوار اتوبوس شد. رو به خانمها کرد و گفت: نیت کنید و فال بخرید. من غربتی نیستم. اهل اصفهانم. همانم که زنم تومور  مغزی داشت و پانزده روز است که فوت کرده، خدا رحمتش کند. نیت کنید و یک فال بخرید.

همه شنیدند ولی خبری نشد. تاکیدش بر غربتی نبودن حس غریبی داشت. گوشه ای نشسته بود. اصراری برای فروش فال هایش نداشت.

می خواستم بگویم: حتی اگر غربتی هم بودی، اصل ماجرا عوض نمی شد. غربتی هم دل دارد. غربتی هم احساس دارد. غربتی هم رنج می کشد. غربتی هم انسان است. فقط چون غریب است میان به ظاهر آشنایان، غربتی می شود. دلم برای تمام غربتی ها سوخت.

وقتی پیاده می شدم به نیت دوست عزیزی یک فال خریدم.


نیکی پیر مغان بین که چو ما بدمستان

هر چه کردیم به چشم کرمش زیبا بود

نظرات 1 + ارسال نظر
www.iramit.net/irabest دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:05 ب.ظ http://www.iramit.net/irabest

جشنواره انتخاب وبلاگ برتر

http://www.iramit.net/irabest

جای شما در بین سایتها و وبلاگهای برتر خالیست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد