اندیشه های ساده در باب زندگی

یاداشت های روزانه

اندیشه های ساده در باب زندگی

یاداشت های روزانه

خاکستر و ققنوس

مثل فلج شدن بود. انگار مغز و دل و دستش دچار رخوتی بودند که اجازه ی کارکردن را نمی دادند. غوغای درون آثار بیرونی خود را عیان ساخته بود. او مانده بود و پوشه های باز و ناتمام از دوره های مختلف زندگی. هر کسی آمده بود برگه ای به این پوشه ها افزوده بود و وقت رفتن یادش رفته بود اثرش را بردارد و پوشه را ببندد و برود. کلافه بود. از خودش ، از زندگی، از دوستان ، از کارش. تصمیم داشت چهارشنبه سوری در دلش بر پاکند، همه را یکجا بسوزند و رقص خاطره ها را در شعله های آتش ببیند. خاکستر که می شدند با یک فوت پاکشان می کرد و همه چیز را بر باد می داد و باد شاید خاکستر را می برد تا دور دست ها. آنجا که دیگر جایی برای یادآوری نبود. پاک پاک می شد و مثل کویر تا چشم کار می کرد همه جا را می شد دید و ابهامی نبود، بادی نبود، هیچ نبود، هیچ. آنوقت ققنوسی می شد که از آتش زاده شده بود و پر پرواز داشت و می پرید تا ناکجا آباد. 

نظرات 1 + ارسال نظر
aram پنج‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1396 ساعت 01:06 ق.ظ

قسمت ایتدایی را دوست نداشتم چرا که نوعی شکوه گلایه و ضعف در آن دیده می شد"یاد شان رفته بود پرونده شان را ببندمد و بروند"
قسمت دوم نشان از قدرت است و اراده که با اقتدار به آتش می کشد و فراموشی را همچون یک کنش و قدرت در خود فروزان می کند

ممنونم ، شکوه نبود، واگویه های کسی بود که می خواست برای خاکستر شدن و برخاستن دوباره با خودش اتمام حجت کند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد