هر روز صبح از پشت شیشه ی اتوبوس صورت پیرمردی را می بینم که با صدای بلند می گوید: فردوسی، توپخونه، بازار بفرمایید سوارشید. انقلاب هفت تیر بفرمایید سوارشید.
قد بلند نیست. صورتی پیر و مهربان دارد. این جملات را خوشرویی پشت سر هم تکرار می کند. گاهی وقت ها هم با اشاره دست مسافران را راهنمایی می کند. نمی دانم از این کار درآمدی هم دارد یاخیر؟ هرچه هست مظهر زندگی است. راننده ها هم دوستش دارند و با او خوش و بش می کنند. مرد جوانی هم هست که از نظر جسمی دچار معلولیت است . فال حافظ می فروشد. مشتری های خودش را خوب می شناسد. صبح که سوار اتوبوس می شوم او را می بینم که آرام آرام می رسد. با پیرمرد هم آشناست. به زحمت از پله های اتوبوس بالا می آید. حداکثر دو تا فال می فروشد و با زحمت پایین می رود. او هم با تمام مشکلات جسمی که دارد، شاد است.می خندد.
با خود می گویم دنیای هر کدام از آدم ها چقدر با هم فرق دارد.بعضی ها بدون داشتن چیزی شاد هستند و بعضی ها هم همه چیز دارند ولی در خودشان غرق شده اند و این دنیا آنها را جز با اخمی که همیشه بر چهره دارند به یادنمی آورد.
زنده باد پیرمرد شاد بیهقی. زنده باد جوان فال فروش خوش اخلاق.
و زنده باد اونایی که هنوز این صحنه هارو میبینن و معنیشو میفهمن
سلام شبنم جان. ممنونم که نظر دادی.
ارادتمند