دو سال از رفتنم به اصفهان می گذرد. واحدها ی درسی تمام شدند. امتحان جامع گذشت . مصاحبه نیز. اگر عمری باشد بزودی از رساله نیز دفاع می کنم. همه چیز می گذرد. فقط جای خالی کسانی که دوستشان داشتم و دوستشان دارم آزارم می دهد.
اگر بابا در کنارم بود چقدر خوشحال می شد.
یک جای خالی در قلبم بوجود آمده. مثل یک حفره ی ناپیدا. یاد سیاه چاله می افتم.
گاهی وقت ها خیلی بزرگ می شود. گاهی هم کوچک است. ولی هست.
سال 89 تپش قلب داشتم. پیش دکتر رفتم. می خواست علت را پیدا کند. می خواست با اکو کاردیوگرافی دنبال دلیلی بگردد. خیال می کرد بین بطن و دهلیز روزنه ای ایجاد شده. هر چه گشت چیزی پیدا نکرد.
اگر امروز ببینمش می گویم دکترجان حق داشتی. راهی در قلبم باز شده. انتها ندارد.
ایشالا جای خدا توی قلبتون خالی نباشه ...
مهم اینه که میگذره ...
راضی باش به رضای خدا ..