اندیشه های ساده در باب زندگی

یاداشت های روزانه

اندیشه های ساده در باب زندگی

یاداشت های روزانه

قفس

بابا نشست بر لب ایوان زندگی

همچون کبوتری به سوی آسمان پرید


باور نمی کنم رها شده از بند زندگی

در حیرتم که چرا بی خبر ، غریب

انگار زندگی قفسی بود تنگ و تار


هر لحظه در خیال من عکسی ز روی اوست

بندی که وصل می شود از من به یاد یار


این رشته های یاد بهم وصل می شوند

تا بگذرم ز لحظه های غم انگیز این خیال


در ذهن من چو ورق می خورد کتاب

پایان آن به نظر تیره است و تار


اکنون پدر شده تصویری از خیال

آسوده در کنار عزیزان سوگوار


من منتظر درون قفس در هوای او

تا کی رسد زمان پریدن از این دیار


با شوق دیدنش همه شب خواب میروم

شاید ببینمش ، که دلم هست بی قرار


تهران- 27/12/1391

نظرات 1 + ارسال نظر
maryam یکشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 05:04 ب.ظ

ey darigha cheh goli rikht beh khak ! cheh bahari pazhmord !cheh deli raft beh bad ! cheh cheraghi afsord ! har shab in delhoreye taghat suz khabab az dideh robood !!!!!!!!!!!!!!!!!!

سلام مریم جان
شعر زیبایی بود. دوباره می نویسمش:


ای دریغا چه گلی ریخت به خاک
چه بهاری پژمرد.
چه دلی رفت به باد
چه چراغی افسرد
هر شب این دلهره ی طاقت سوز
خواب از دیده ربود.

قربانت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد