با خواندن ایمیل یکی از دوستان عزیزم، یاد کودکی خودم افتادم.
همیشه وقتی مادرم بعد از ظهر استراحت می کرد و خوابش می برد،
من نگرانش بودم.
کنارش می نشستم.
نگران بودم مبادا صدای نفس هایش را نشوم،
مبادا بیدار نشود.
و وقتی بیدار می شد ،
خیالم راحت می شد.
می رفتم سراغ اسباب بازی هایم .
انگار زندگی دوباره جاری می شد.
الان با خودم فکر می کنم،
آیا روزی کسی نگران نفس هایم خواهد بود؟