اندیشه های ساده در باب زندگی

یاداشت های روزانه

اندیشه های ساده در باب زندگی

یاداشت های روزانه

نفس

با خواندن ایمیل یکی از دوستان عزیزم، یاد کودکی خودم افتادم.

همیشه وقتی مادرم  بعد از ظهر استراحت می کرد و خوابش می برد،

من نگرانش بودم.

کنارش می نشستم.

نگران بودم مبادا صدای نفس هایش را نشوم،

مبادا بیدار نشود.

و وقتی بیدار می شد ،

خیالم راحت می شد.

می رفتم سراغ اسباب بازی هایم .

انگار زندگی دوباره جاری می شد.

الان با خودم فکر می کنم،

آیا روزی کسی نگران نفس هایم خواهد بود؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد