اندیشه های ساده در باب زندگی

یاداشت های روزانه

اندیشه های ساده در باب زندگی

یاداشت های روزانه

پیله

پیله ای دور خود تنیده بود. سال ها بود. به جای این که از آن خارج شود و بالاهایش را برای پرواز آماده کند هر روز ضخیم تر دور خود می پیچید.آنقدر که دیگر  برایش تنگ شده بود. احساس خفگی می کرد. ولی باز هم نمی توانست آن را پاره کند. توان نداشت. شاید سرنوشت این گونه مقدر کرده بود. بعد از مدتی به سختی و دردی که می کشید عادت کرد. آنقدر که باورش شده بود زندگی یعنی همین. رنج و عذاب و دردی که راه چاره ای  نداشت.

یک روز صدایی از ورای پیله توجه او را جلب کرد. دعوت می کرد. از همه ی آن هایی که در تن پوش تنگ خود اسیر بودند. می گفت : چرا خود را در زندانی خود ساخته در بند کشیده اید؟  پیله ها را بشکافید. بال های زیبایتان را زیر نور خورشید گرم کنید. برای پرواز آماده باشید. افسوس از عمری که در خود ماندید. اما باز هم دیر نیست. دور نیست آنروز که از خود رها شوید.فقط باید بخواهید. اگر عاشق نورید. اگر تشنه ی پروازید بشتابید تا مبادا درون پیله ها به پایان برسید. بی نور و بی سرور .

درون پیله به تکاپو افتاد. انگار جان تازه ای گرفته بود. نمی دانست بیرون از پیله هم می شود زندگی کرد. صدا بلند و بلند تر شنیده می شد.ناگهان از روزنه ای کوچک که در پیله ایجاد شده بود گرمای خورشید را حس کرد. قلبش دیوانه وار می تپید. دیگر توان ماندن نداشت. به هر زحمتی بود خود را بیرون کشید.نور خورشید برای یک لحظه باعث شد چشمانش را به روی دنیا ببندد.  آرام از پیله بیرون آمد.چشمانش را باز کرد. زییاترین لحظه ی زندگیش داشت آغاز می شد. بال هایش را گشود. گرمای خورشید  جان دوباره ای در او دمید. برای چند لحظه نگاهی به بال های زیبایش انداخت. یکباره پرید. وقتی داشت بالا می رفت نگاهش به پیله  در هم ریخته افتاد. لبخند زد. اوج گرفت . آسمان پر از بال های زیبایی بود که هر لحظه بالا و بالاتر می رفتند. 

جمعه ۱۳۹۰/۱۰/۲۳


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد