پدر محمد تقی بهار نیز مانند خود او لقب ملک الشعرایی داشته است. وقتی بهار جوان بعد از مرگ پدر مطرح شد و مدعی عنوان ملک الشعرایی، برخی در قوت طبع شعر او تردید کردند و او را به امتحانی بسیار دشوار مکلف نمودند.
امتحان از این قرار بود که بهار میبایست در مجلسی حضور پیدا کند و با واژههایی که به او گفته میشد، از خود رباعی بسراید که دربرگیرنده همۀ آن واژه ها باشد.
اولین سری واژهها از این قرار بود:
خروس ،
انگور ، درفش ، سنگ
و بهار اینچنین سرود :
برخاست خروس
صبح برخیز ای دوست
خون دل انگور
فکن در رگ و پوست
عشق من و تو قصۀ مشت است و درفش
جور تو و دل ، صحبت سنگ است و سبوست
سپس واژه های
:
تسبیح ، چراغ ،
نمک ، چنار
بهار سرود
:
با خرقه و تسبیح
مرا دید چو یار
گفتا ز چراغ
زهد ناید ا نو ا ر
کس شهد ندیده است در کام نمک
کس میوه نچیده است از شاخ چنار
و در آخر:
گل رازقی ، سیگار
، لاله ، کشک
و بهار چنین سرود :
ای برده گل
رازقی از روی تو رشک
در دیدۀ مه ز دود سیگار تو اشک
گفتم که چو لاله
داغدار است دلم
گفتی که دهم کام دلت یعنی کشک
بهار خود می گوید : در آن مجلس جوانی
بود طناز و خودساز که از رعنایی به رعونت ساخته و از شوخی به شوخگنی پرداخته با
این امتحانات دشوار و رباعیات بدیهه باز هل من مزید گفته و چهارچیز دیگر به کاغذ
نوشت و گفت تواند بود که در آن اسامی تبانی شده باشد و برای اذعان کردن و ایمان
آوردن من ، بایستی بهار این چهار چیز را بسراید
:
آینه ، اره ، کفش
، غوره
من برای تنبیه آن شوخ چشم دست اطاعت بر دیده نهاده ، وی را هجایی کردم که منظور آن شوخ هم در آن هجو به حصول پیوست و آن این است :
چون آینه نورخیز گشتی احسنت !
غوره نشده مویز گشتی احسنت!