اندیشه های ساده در باب زندگی

یاداشت های روزانه

اندیشه های ساده در باب زندگی

یاداشت های روزانه

قفس پرندگان

کنار قفس پرندگان پارک ساعی ایستاده بودند و فنچ های کوچک و زیبا را تماشا می کردند.

گفت : فکر می کنم این کوچولوها سردشان شده. ببین کنار هم جمع شده اند. نگهبان پارک آنجا بود. شاید هم رهگذری که مثل آن ها مجذوب پرندگان شده بود.

 -عموجان این پرنده ها عادت دارند کنار هم باشند. سردشان نیست.بین آن ها فنچی زخمی هست. دور و بر او جمع می شوند تا کمکش کنند. کاش آدم ها هم از این موجودات کوچک یاد می گرفتند.

با دقت بیشتری به فنچ ها نگاه کرد. طوری کنار هم نشسته بودند و سرشان را بین بال های هم گذاشته بودند که خیال می کردی همه یک تن  هستند. می شد تپش قلبشان را حس کرد.یک لحظه به نظرش رسید که انگار قلب بزرگی می تپد. پرقدرت و نیرومند. انگار با هر تپش خونی در رگ همه ی پرنده ها جاری می شد. احساس کرد معنی یکی شدن و همدلی را فهمیده است.   



شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۰

نظرات 1 + ارسال نظر
نوشین یکشنبه 27 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 04:26 ب.ظ

زیبا بود.

سلام نوشین جان
ممنون که این مطلب رو خواندی.
ارادتمند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد