اندیشه های ساده در باب زندگی

یاداشت های روزانه

اندیشه های ساده در باب زندگی

یاداشت های روزانه

عکس

به عکس روی دیوار نگاه کرد.چشم های او را می دید که انگار می خندیدند. به یاد روزهای خوبی افتاد که تمام شدند. نمی دانست اینقدر زود عکسی می شود و برای همیشه روی دیوار لبخند می زند. چشم هایش پر از اشک شد. بغضش را فرو خورد. بلند شد. دفترچه اش را برداشت و سراغ تلفن رفت تا دیر نشده به همه عزیزانش بگوید که چقدر دوستشان دارد.

نظرات 1 + ارسال نظر
حجت دوشنبه 6 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:59 ب.ظ

عالییییییییییییی

ممنوووووووووووووون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد