به عکس روی دیوار نگاه کرد.چشم های او را می دید که انگار می خندیدند. به یاد روزهای خوبی افتاد که تمام شدند. نمی دانست اینقدر زود عکسی می شود و برای همیشه روی دیوار لبخند می زند. چشم هایش پر از اشک شد. بغضش را فرو خورد. بلند شد. دفترچه اش را برداشت و سراغ تلفن رفت تا دیر نشده به همه عزیزانش بگوید که چقدر دوستشان دارد.
عالییییییییییییی
ممنوووووووووووووون