خیال می کرد دخترش را خوب می شناسد. خیال می کرد از همه زیر و بم زندگی او خبر دارد. نمی دانست روح ناآرام او چقدر بی قرار بوده است.
نمی دانست بزرگ شده . نمی خوست باور کند برای خودش دنیایی ساخته که اگر دیر می جنبید فرسنگ ها از هم دور می شدند. حالا هر وقت باهم بیرون می روند ، فقط گوش می شود. می شنود. تعجب نمی کند. نصیحت نمی کند. فقط گوش می دهد. دخترش کلی حرف برای گفتن داشته و او بی آن که بداند فرصتی نداده بود تا این همه هیجان و احساس بروز کند. حس غریبی است. موجودی که روزی از جسم و جانت ، زندگی یافته بود ،اکنون همراهت شده است.دوش به دوشت قدم برمی دارد. رفیقی شده است شفیق و غیر قابل پیش بینی.
به خودش فکر می کند.دلش برای مادر می تپد. چشم هایش را می بندد . مثل آنوقت ها که کوچک بود و سرش را روی زانویش می گذاشت و می خوابید . در حیاط زیبای خانه پدری همیشه مادر گل های لاله عباسی می کاشت. غروب که می شد می دید مادرش با چشم های اشک بار دعا می خواند. یک روز پرسید چرا گریه می کنی؟ جواب داد مادرم عاشق این گل ها بود.این حرف هیچوقت از ذهنش بیرون نمی رود. هر سال در حیاط خانه به یاد مادر بزرگ ، لاله عباسی می کارد.
زیبا بود
محمدرضای عزیزم سلام
ممنونم که فرصت کردی و سری به وبلاگ زدی. بخشی از خاطرات کودکیمان مشترک است و یادآوری آن ها احساس خوبی بوجود می آورد
قربانت