اندیشه های ساده در باب زندگی

یاداشت های روزانه

اندیشه های ساده در باب زندگی

یاداشت های روزانه

نیستی

شنیدن خبر مرگ همکار دکتر... خیلی دردناک بود. دیروز سر کارش حاضر نشد. ساعت 12 بود که بااوتماس گرفت. دکتر گفت نمی تواند بیاید گرفتاری برایش پیش آمده. امروز که آمد خیلی پریشان بود. می گفت همکار نازنینی را از دست دادم.

دانشجوی کارشناسی ارشد دانشگاه تربیت مدرس، فردی توانمند و خوش فکر ، هنرمند ولی گرفتار زندگی و رنج هایش. خودسوزی کرده بود. سه سال بود به دختری که ظاهراً از نظر روحی دچار مشکلاتی بود، دل بسته بود.نامزد بودند. به دلیل نامرادی های اجتماعی نمی توانست کاری دائمی داشته باشد. خانواده خودش هم  توانایی حمایت مالی از او را نداشت. دکتر می گفت 10 تاخواهر و برادر داشت.همه تحصیل کرده در بهترین دانشگاه های دولتی تهران  ولی گرفتار  همان رنج های زندگی. با سوختگی 40 درصد دربیمارستان بستری شده بود. پزشک مسئولش می گفت نمی خواهد زندگی کند. نمی خواهد زنده باشد. امید ندارد. کاری از دست من برنمی یاید.دیروز تصمیم گرفت برود. نخواست که بماند. بدنش دچار عفونت شد و رفت تا شاید به آرامشی که در دنیا برایش غیر قابل دسترس بود ، برسد. بیشتر وقت ها شرایط اجتماعی برای انسان  سرنوشت می سازد.گرفتارش می کند آنقدر گرفتار که چاره دردش با نبودنش فراهم می شود... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد