بعد از مدت ها اولین پنجشنبه ای بود که در خانه بود و بیرون نرفته بود. احساس خوبی داشت. با خیال راحت از خواب بیدار شد. کسی نبود.. بدون عجله در خانه می چرخید و کارها را انجام می داد. نوبت به کار پایان نامه رسید. پشت میزش نشست .
لپ تاپ را روشن کرد و مشغول شد.نیم ساعت بیشتر نگذشته بود که برق قطع شد. داخل کوچه داشتند پست برق را تعمیر می کردند. کمی منتظر شد تا شاید بتواند دوباره کارش را ا ز سر بگیرد. نشد.
بلند شد و کتاب حافظ را برداشت. خیلی وقت بود که در خانه تنها نمانده بود و برق قطع نشده بود و هوس شعر خواندن نکرده بود.
حال خوبی داشت. شروع کرد :
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود
مهرورزی توبا ما شهره ی آفاق بود
شعر تا آخر خواند. یاد سرگرمی دوران مدرسه افتاد. کتاب را ورق زد. می خواست شعر دیگری بخواند. نشد. هربار که بیت اول را می خواند اشک هایش سرازیر می شد. انگار بغضی کهنه در گلو داشت که فرصت پیدا کرده بود خودی نشان دهد. خیلی سعی کرد. اشک امانش نمی داد.کتاب را بست. نفس عمیقی کشید. پشت پنجره رفت. خانم ش. دم در ایستاده بود. منتظر پست چی بود. می ترسید بیاید و در بزند و بسته اش را برگرداند. وقتی شعر را می خواندصدایش را روی موبایل ضبط کرده بود. از این کارش خرسند بود. بارها و بارها به صدای خودش گوش داد. شعر را بی غلط خوانده بود.
نه هر درخت تحمل کند جفاى خزان غلام همت سروم که این قدم دارد
چو سرو باش که بی ادعا نشسته به خاک
چو خاک باش که آخر شود پناه همه