اندیشه های ساده در باب زندگی

یاداشت های روزانه

اندیشه های ساده در باب زندگی

یاداشت های روزانه

خمان( به زبان کردی یعنی خانم کوچک)

خمان هنوز به یادمعلم جوان روستاست.هنوز به خاطر دارد که چقدر به هم دلبسته بودند.  

 

گاهی وقت ها که دلش می گیرد ، جعبه چوبی کهنه ای را ازبالای طاقچه پائین می آورد. با   

  

دقت می نشیند، به پشتی تکیه می زند. با حوصله در جعبه را باز می کند. قلبش به تپش  

 

می افتد...

فراموش می کند که سن و سالی از او گذشته و دیگر جوان نیست. یادش می رود  

 

که چند تا نوه  دارد و می شود همان خمان پر شور و عاشق. آینه ای را که هدیه معلم روستا  

 

بود از جعبه بیرون می آورد. درِ آینه پر است از گل های زیبای صورتی رنگ. به آینه که نگاه  

 

 می کند خودش را می بیند، جوان و زیبا  مثل همان وقت ها که به هم دل داده بودند. با خود 

 

 فکر می کند نکنداین آینه جادویی باشد که گذر عمرش را نشان نمی دهد. شاید هم معلم 

 

 کاری کرده ،شاید کاری کرده که دلخوشی همیشگی برایش بسازد، شاید هم .... خسته  

 

 می شود. گل های آینه را می بوسد. آهی می کشد و آینه را در جعبه می گذارد. روی زمین  

 

دراز می کشد. آفتاب دلچسبی به اتاق می تابد. خمان چشم هایش را می بندد و می خوابد،  

 

شاید در خواب دوباره از اتاق چهاردری صدای کدخدا را بشنود که صدایش می زند:  

 

خمان ،دو تا چای بیار ، مهمان داریم، آقا معلم آمده.... 

 


 

پنج آذر هزار و سیصد و هشتاد و نه


 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد