از محل کارش خارج شد. چند ثانیه منتظر شد تا چراغ سبز شود.داشت از نور خورشید فرار می کرد. به سایه خنک دیوار رسید. راحت شد. آرام آرام راه می رفت. نگاهش به دختر جوانی افتاد که با عصای سفیدی جلوتر از او در حال حرکت بود.
دختر با دقت ضربه های به زمین می زد.و راه را پیدا می کرد. با خود گفت : بین دیدن من و ندیدن این دختر چه فرقی هست؟ می توانم از دیدنم خرسند باشم؟ وقتی چیزی را ندارم در مقابل آن پاسخگو نیستم . وقتی دارم قضیه فرق می کند. آسمان آبی ، درختان سرسبز، خیابان ، آدم ها ، ماشین ها ، ابرها و خیلی چیزهای دیگر را هر روز می بینم. این دیدن اگر بی ثمر باشد با ندیدن یکی می شود. تازه ندیدن دردسرکم تری خواهد داشت. دختر به بساط دستفروشی رسید. فکر کرد الان باید کمکش کند. دختر با عصا دوباره راهش را پیدا کرد و ادامه داد. بدون این که نیاز به کمک کسی داشته باشد. با خود گفت گاهی وقت ها با چشمان باز هم نمی توانم راه را ازچاه تشخیص دهم خدایا عنایت تو مثل عصای سفیدی برای من است . درست است که شاگرد زرنگ کلاس دنیا نیستم ولی تلاش می کنم خیلی عقب نیفتم . یاد دعایی افتاد که روی جزوه درس روش تحقیق نوشته بود :
خدایا
یادم بده
یادم نره
یادت کنم
همیشه
دهم اردی بهشت هزار و سیصد و نود
رفیقا
یادت نره
اگه از یادت بردم
از یادت نرم
بیادتم
x-;>
ارادتمند