تا کی باید برای دیدن بیداری خورشید
از میان
انبوه دود و سیاهی
از پشت برج های بی توازن سر بر آورده از زمین
چشمانت را
بر هم بفشاری........
یادت هست
آن زمان بر شاخسار درختان
از لای برگ های سبز و نمناک از اشک صبحگاهان
این شکوه و جلال را
شاهد بودیم
یادت هست
روی زمین جز خاک و سنگ و علف
چیزی زیر پایمان نبود
زندگی از خاک در درونمان جاری می شد
یادت هست
بوی خاک و لذت دراز کشیدن بر زمین
و دیدن آسمان آبی آبی را
نمی دانم
چند بار سیب خوردیم
اما تاوان آن را
هر روز
تا هستیم
پس خواهیم داد
دلم برای بوی خاک باران خورده
تنگ می شود
چشمان را می بندم
خیال می کنم
از خوابی طولانی
بیدار خواهم شد
و روزی را خواهم دید
که کسی در حسرت دیدن آفتاب نباشد
و سایه میله های سرد و سخت
خورشیدش را
پاره پاره نکرده باشد...
بیست و ششم اسفند ماه 1389