اندیشه های ساده در باب زندگی

یاداشت های روزانه

اندیشه های ساده در باب زندگی

یاداشت های روزانه

اسب خیالی


امروز  عصر در راه بازگشت به خانه ، مثل همیشه باید از خیابان صانعی می گذشتم. صف طولانی آدم های خسته از کار در دو طرف خیابان منتهی به مقصد، یادآور زندگی ماشینی و تکراری هر روز بود. صدای شیهه ی اسبی به گوشم خورد. با تعجب به خیابان نگاه کردم.  بوق یک رنوی قهوه ای رنگ بود.  صاحب ماشین سرخوش از ابتکاری که به خرج داده بود ، به هر بهانه ای اسبش را به صدا درمی آورد. جالب بود.

فکر کردم همیشه می خواهیم چیزی باشیم که نیستیم. انگار با خودمان کنار نمی آییم. انگار بلاتکلیف هستیم.نمی دانیم ولی وانمود می کنیم که می دانیم. نداریم ولی ادعای داشتن داریم.

حیرانیم. حیران. داستان این است. 

چرا رفتی؟چرا من بی قرارم؟

امروز ششمین روز  آبان است.

دلم برای همه ی کسانی که دیگر در کنارم نیستند تنگ شده است.

برای پدر

برای همه ی دوستان و آشنایان

برای همه ی عزیزانی که  بخشی از وجودم بودند و دیگر نیستند.

 تصور این که روزی خیالم از یادشان خالی شود ، نفسم را بند می آورد.

تا هستم و یادتان هست،

دوستتان دارم،

دوستتان دارم،

دوستتان دارم.


چرا رفتی ، چرا من بی قرارم؟