حالش خوش نیست.
هم می داند و هم نمی داند.
احساس می کند در فضای معلق شده.
دست هایش در انتظار دستی است که او را دوباره با زمین پیوند دهد.
احساس می کنم که کسی زنگ می زند
بیهوده هر کجای جهان چنگ می زند
افسوس روزهای رفته امانش نمی دهد
بر سایه ی خیال خودش سنگ می زند
4 شهریور 1393
دلـم گـرفـتـه، ای دوســـت ! هـــوای گـریــه بـا مـن
گـر از قــفـس گـریــزم، کـجـا روم ؟ کـجـا، مـن ؟
کـجـا روم ؟ کـه راهـــی بـه گـلـشــنــی نــدانــم،
کـه دیـــده بـرگـشـودم، بـه کـنـج تـنـگـنــا، مـن
نه بـسـته ام به کـس دل، نه بسته کـس به مـن دل،
چو تخـته پـاره بر مـوج، رهـا، رهـا، رهـا، مـن
زمـن هر آنکـه او دور، چـو دل بـه سـیـنه نـزدیـک
به مـن هر آنکـه نـزدیـک، از و جــدا، جــدا، مـن
نـه چــشـم دل بـه ســـویـی، نـه بــاده در ســـبـویـی،
کـه تـر کـنـم گـلــویــی، بـه یــــاد آشـــنــا، مـن
ز بــودنــم چـه افــزود؟ نــبـودنــم چـه کــاهــد؟
کـه گـویــدم بـه پـاسـخ، کـه زنــده ام چـرا مـن؟
ســــتـــاره هــا نـهـفــتــم، در آســـمـــان ابـــری